در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدنهایی که فقط پاهایم را از من گرفت درحالیکه گویی ایستاده بودم...چه غصه هایی که فقط سپیدی مویم حاصل شد!درحالیکه قصه ای کودکانه بیش نبود!دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود واگر نه نمیشود. به همین سادگی!کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم بجاش فقط او را نگه میداشتم...
نظرات شما عزیزان:
نرجس جلالی یزدی 
ساعت23:39---14 مرداد 1391
تو مرا به گندمزارهای طلایی میبری
به چمنزارهای سبز رهنمون میشوی....
تو مرا یاد بوی باران می اندازی
تو مرا در خلوت تنهایی هایم شمع میشوی
و قلبم را شادی کودکانه ای میبخشی ...
سلام
این شعر یکی از اشعار منه
خوشحال میشم به وبم سر بزنید و سایر اشعارم رو هم ببینید و نظر خودتون رو برای من بگذارید...
من نرجس جلالی یزدی هستم 59 سالم هست و مدتهاست شاعرم
منتظر نظرتونم عزیزم